حکايتي از مولانا
به وبلاگم خوش آمدید.میخوام جمله های قشنگ و دل نشین اینجا بذارم.این جمله ها رو اول برای خودم میگم.بعد برای شما.سعی می کنم هر روز بروز کنم یادتون باشه دنیا جای خوشگذرانی نیست بلکه جای خوب گذرانیه.غم و شادی میگذره.امیدوارم از لحظه لحظه های زندگیتون خوب استفاده کنید.
حکايتي از مولانا
پير مرد تهي دست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي مي گذراند و باسائلي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم مي‌کرد. از قضا يک روز که به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباس اش ريخت و پيرمرد گوشه هاي آن را به هم گره زد و در همان حالي که به خانه بر مي گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن مي گفت وبراي گشايش آنها فرج مي طلبيد و تکرار مي کرد : اي گشاينده گره هاي ناگشوده عنايتي فرما و گره اي از گره هاي زندگي ما بگشاي.پير مرد در حالي که اين دعا را با خود زمزمه مي کرد و مي رفت، يکباره يک گره از گره هاي دامنش گشوده شد و گندم ها به زمين ريخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کي گفتم اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود ؟!
پير مرد نشست تا گندم هاي به زمين ريخته را جمع کند ولي در کمال ناباوري ديد دانه هاي گندم روي همياني از زر ريخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندي شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

******************************
**

نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:‌
تو مبين اندر درختي يا به چاه تو مرا بين که منم مفتاح راه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





:: موضوعات مرتبط: جمله و شعر، جملات زیبا، اشعار زیبا، سخنان بزرگان، ،
:: برچسب‌ها: مولانا, خدا,
نویسنده : یک دوست